.jpg)
من از جنس کویرم،ساکت،تنها و بی کس
نه مونس و نه همدم و یاری
گاهگاهی تنها نسیمی می آید و دلش برای تنهاییم می سوزد
و چند لحظه ای هم صحبتم می شود.
من مشتاق،سراپا گوش میشوم و او از دریا،کوه،جنگل و عشق
می گوید و شقایقی که همیشه عاشق است
وبا رفتنش باز تنها می شوم و از خود می پرسم ایا کسی هست مرا
دوست بداردو من هم عاشقش باشم؟
اما باز می بینم که تنهای تنهایم
به آسمان می نگرم،خورشیدو ماه را میبینم که هردوعاشقند
اما همیشه تنها
هیچگاه این دورا وصالی نیست
همدیگر را در بیکرانه ی اسمان هرروز می بینند،عشق می ورزند، اما چه سود جز دیداری دور،وصالی نیست
هردو عاشق اما تنهای تنها.
با هیجان به افق چشم میدوزم به امید امدن نسیم،
چرا که جز او همدمی نیست
غافل از آنکه این انتظار نامش عاشقیست
آری عاشق شده ام
عاقبت وصال جای فراق را می گیرد
وای بر من قلبم تند تند می تپد و نفسم به شماره افتاده،
گونه هایم بر افروخته است
نسیم نیز با هیجان پیش می آیدو بی درنگ از جنگل و
عشق و دوست داشتنش واشتیاقی که میخواهد همیشه در کنار جنگل باشد میگوید
قلبم ایستاده و نفسم بند امده و سینه ام می سوزد
به ظاهر می خندم
اما در دل غوغاییست
با خود میگویم خوش بحال خورشیدو ماه
اگر وصالی نیست عشقی هست
اما وصال بی عشق را چه سود؟
دوست دارم از اعماق قلبم به بلندای آفرینش فریاد بکشم.
اما چه سود...
حال آموخته ام،بلندترین فریاد سکوت است
عمریست که تنهای تنهایم و کار من تنها سکوت است و سکوت است و سکوت...